روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

من برای سالها می نویسم ...

این روزهای بهاری و بارون زیبای بهاری من رو که همیشه عاشق خوندن شعرهای سهراب بودم و در دوران بی دغدغه نوجوانی به تقلید از سهراب چیزهایی مینوشتم بر آن داشت که لذت خوندن شعرهاش رو با تمام وجودم با تکه ایی از وجودم تقسیم کنم  ولی این بار جور دیگه ، اینبار با دیدن عکسهای زیبای تو . و من برات به یادگار میزارم برای سالها می نویسم سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس  پایان قصه مادر بزرگ درست بود که یکی بود و یکی نبود   هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فر...
28 فروردين 1392

جای جدید برای پنهان کردن

چند وقتی بود توی وبلاگهای  دوستانمون میدیدم بچه هاشون هر چی رو پیدا میکنن میبرن میزارن توی ماشین لباسشویی و پیش خودم میگفتم خدا روشکر که روشا هنوز یاد نگرفته و ما فعلا برای پیدا کردن وسایل باید جاهای معقول، مثل زیر تخت و زیر مبل و سبد اسباب بازی ها و کشوی لباساش رو بگردیم ولی چند روز پیش داشتم ظرف میشستم عروسکت رو اوردی دادی بهم که مامان اِ اِ یعنی بشور.  من اهمیت ندادم دیدم بردی انداختی توی ماشین لباسشویی و دیروز هم دمپایی روفرشی بابایی که به نظرت کثیف بود رو انداختی توی ماشین . از این به بعد باید قبل از روشن کردن یه وارسی بکنم تا چیزی توش ننداخته بشی   خوب ، کار ما تمومه مامان بیا دکمشو بزن فعلا باز...
27 فروردين 1392

نقاشی روی دیوار حموم

امروز بردمت حموم و با خودمون این بار علاوه بر عروسک ، رنگ انگشتی هاتم بردیم تا روی دیوار هر چه قدر میخوای نقاشی بکشی و انرژیت رو تخلیه کنی و کمی هم وسواست کم بشه کلی با هم روی دیوار چشم چشم دو ابرو کشیدیم   بازم کمی با چندش دست میزدی ولی میدونستی تو حمومی بعدش میشورمت برای همین کمی خیالت راحت بود . بیرون از حموم که اصلا دست نمیزنی   ...
26 فروردين 1392

روشا در بدرقه مامان جون

٥ سالی میشه مامان جون برای مکه ثبت نام کرده بودن ولی اسمشون در نیومده بود  بالاخره بعد از کلی انتظار برای ١٨ فروردین قرار شد مشرف بشن خونه خدا خودش هم خوشحال  بود هم ناراحت خوشحال از اینکه بالاخره میتونه به آرزوش برسه و ناراحت از اینکه داره تنهایی میره ما هم خیلی ناراحت بودیم که داره تنها میره و توی فرودگاه موقعی که بغلش کردم و میخواستم خداحافظی کنم گریم گرفت و سعی کردم متوجه نشه تا اونم گریه کنه . پنجشنبه هم آش پیش پاش رو پختیم چون هنوز نرفته بود دیگه پشت پا نمیشه بنده خدا میگفت تو و مریم که با این بچه های وروجکتون نمیتونید آش بپزید بزارید قبل رفتن خودم بپزم .  دیروز هم ساعت ٦:٣٠ پروازشون بود هنوز یک روز از رفتنش نگذشته ...
20 فروردين 1392

روش جدید غذا خوردن روشا

با این غذا میل کردن شما ما پروژه ایی داریم نمیخوام به حال خودت رها کنم بگم هر موقع گشنش شد میاد میخوره چون میدونم همچین کاری نمیکنی و به مرور به نخوردن عادت میکنی برای همین روشهای غذا دادنت رو عوض میکنم  اوایل که به غذا خوردن افتاده بودی هزار ما شا الله یه کاسه پر سوپ میخوردی بعد از چند ماه نمیخوردی مگه با آهنگ و شعر و ادا در اوردن،  ما به همون هم راضی بودیم ولی بعد از مدتی به هیچ وجه به غذای آبکی لب نمیزدی برای همین سوپت رو درست میکردم و میکس میکردم قاطی پلو میکردم و به خوردت میدادم چند وقتی هم اینجوری غذا خوردی ولی دیگه اینجوری هم نمیخوری برای همین کل مواد سوپت رو میپزم و تکه تکه بهت میدم دیگه میکسش نمیکنم به هر زور و کلکی هم که...
17 فروردين 1392

چهارشنبه سوری 91

پارسال چهارشنبه سوری ( آخرین شب چهارشنبه سال ) یه آتیش پاره کوچولو مهمون خونمون بود ولی انقدر کوچولو بود که نمیشد برای مراسم آتیش بازی ببریمش بیرون . آخه قدیما چهارشنبه سوری بود ولی چند سالی شده میدون جنگ من که خودم از سر و صداش وحشت میکنم چه برسه به شما که هنوز خیلی نی نی هستی . یادش به خیر وقتی که من کوچیک بودم مامان جون بساط آتیش بازیمونو فراهم میکرد چوب و کبریت و نفت و خلاصه هر چی که لازم بود .هر چه قدر تلوزیون فیلم سینمایی و کارتون میزاشت که بچه ها نرن بیرون باز ما از ذوق اون شب قید همه کارتونها رو میزدیم و میرفتیم .دیگه بعد از اینکه بزرگ شدم نرفتم تا موقعی که بابایی عروسی کردم. دو سال بابابایی رفتیم بیرون ولی ه...
7 فروردين 1392

ترفندهای مامان و بابا

پیرو طرح خوراندن به زور غذا به روشا جون،  صبحها که بابا نیست مجبورم غذای سفت مثل میوه ها و انواع کوکو ها و پلوها و سیب زمینی و مرغ سرخ شده و زرده تخم مرغ آب پز و نان و بیسکوئیت بدم تا گرسنه نمونی و شبها که بابایی میاد دستات رو میگیره تا نکنی تو سوپ بعد بریزی رو لباس خودتو و من . امشب با گرفتن دست هم راضی به خوردن نمیشدی برای همین من و بابایی شروع کردیم به شعر خوندن و ادا دراوردن . صدای هر جونوری رو در میووردیم فقط باید کسی بود ازمون فیلم برداری میکرد انقدر محو شکلک دراوردن ما شده بودی که متوجه نشدی چه جوری یه کاسه سوپ رو بخوردت دادم تا دلت بخواد شعرهای نصفه و نیمه و الکی پلکی میخوندیم صورتمون رو به هر شکلی دراوردیم خودمون کلی خندی...
5 فروردين 1392

حوادث این دور روز

عشق مامانی از دیروز ظهر مامان جون و خاله لیلا اومدن خونمون و شما هم مثل همیشه شیرین کاری،  دستمال برداشته بودی کل خونرو داشتی نظافت میکردی ولی خیلی به فرش حساس بودی هر جا رو تمیز میکردی باز میومدی روی فرشم دستمال میکشیدی با خاله و مامان جون کلی خندیدیم ولی آخرش کمی خوابت میومد میخواستی روی فرش رو دستمال بکشی که دستمال موندش زیرت و خوردی زمین و کلی گریه کردی تا خوابت برد شب هم بابایی اومد و خواستی بری روی مبل پیش بابا دسته مبل رو ندیدی خوردی به دسته مبل و گوشه چشم راستت کبود شد فوری بابایی برات یخ گذاشت ولی جای بدی بود هم خیلی درد داشت هم فوری کبود شد بازم کلی گریه کردی تا خوابت برد  موقعی که داشتی تمیز کاری میکر...
5 فروردين 1392

در مقدمات تولد

  این روزها در مق دمات تولد یکسالگیت هستم از روزی که بدنیا اومدی تو فکر بودم چه جوری برات یه تولد حسابی و به یاد موندنی بگیرم چند بار تو ذهنم مهمونها رو جا به جا کردم و تم تولدت رو تغییر دادم اولین تم که خیلی دوست داشتم برات بگیرم کفشدوزکی بود تا چند ماه تمم این شد بعدش تغییر دادم و زنبوری رو انتخاب کردم که تا چند ماه هم تصمیم این بودکه برات تم زنبوری بگیرم و بازم هم تغییر دادم و بین تم خرگوشی و آدم برفی گیر کرده بودم چون هم تم خرگوشی دخترونه بود و هم اینکه شما متولد سال خرگوش هستی و جالب میشد و لی بازم هم این تم رو به خاطر دلایلی انجام ندادم و تصمیم گرفتم بالاخره تم زمستونی رو برات بگیرم چون اول اینکه شما متولد فصل زمست...
5 فروردين 1392